!!! خودم و خودت فقط ما !!! شاهین نجفی

 


پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود .

دختري جوان ، روبه روي او ، چشم از گل ها بر نمي داشت .

وقتي به ايستگاه رسيدند ، پيرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت :

مي دانم از اين گل ها خوشت آمده است . به زنم مي گويم كه دادم شان به  تو .

گمانم او هم خوشحال مي شود .

دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله‏ هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد

قبرستان كوچك شهر مي شد

 

 

 

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 14 / 8 / 1390برچسب:پیرمرد و دسته ی گل, توسط علی

صفحه قبل 1 صفحه بعد